محکوم

ای امروز...... ما دیروز هایمان را در تو کـِـشت کردیم.تو ثمر ندادی یا ما باغبان نبودیم؟

قسم

قسم به تمام خرس ها و خاطره ها  : ) 

سومیـــن ســالــگــرد غـــ ـروبِ عــشــق

و چه پر پر شدنهایی را دیدم

و هیچ نشنیدم....

در این خلقت وا ماندم

و تنها نگریستم

دردی را که همراهش بود

هاج و  واج

نظاره کردم

قامتش عمود

قدش سروی را مانند

هاج و و اج نگاهش کردم

لبخندی بر لب نداشت

خیره در چشمانش

بامن حرف میزدند آن مردمک های سیاه

هیـــــــــــــس....

نمیشنوم صدایشان را

دقیق تر شدم

چشمانش چه میگفت...

پلک زد  

و آرام قدم برداشت

قدمهایش چه مصمم بود ان روز

آیا این مرد میتواند حرف بزند؟

لـــال است؟

دور می شد...

چشمهایش چه گفت...

و چه مبهم بود او

به دنبالش دویدم 

خودم را به او رساندم

پشت سرش

سعی کردم مانند او قدم بردارم

چه اُبهتی دارد این مرد

قدم هایم مثل خودش شد

رسیدم پیش پایش

سرش را پایین اورد

نگاهم کرد

لبخند زد

 باهم قدم بر میداشتیم....

مصمم

درختان پر میوه

شهر اباد

من و او میان تابستانِ شهری

سوال بودیم برای مردم

و ان مرد برای من سوال

و همه چیز در چشمانش هویدا

زمین گردش میکرد و ما

روی آن کره ی خاکیِ مدور 

میپیمودیم

مسافتی را 

که اجبار بود نه اختیار

قطره ایی آب بر روی شیشه ی عینکم

سرم را بالا برد 

به بهانه ی دیدن آسمان

گفت باران است

حرف زد

لـــال نیــست 

صدایش را شنیدم

آیا میتواند از راز چشمانش برایم بگوید؟

قاتل اولین برگ پاییزی شدیم

پا به پای هم

با هم

نگاهش کردم

او تنها به جاده خیره بود

او حرف زد

پرسید: دوس میداری؟

سرم را پایین انداختم

قدمهایش را با برگ درختان تنظیم کرد

هر قدمش برگی را له کرد

لبخند زدم

درختان عریان شدن

تا زیر پای ما را 

رنگین کنند

قطرات باران درشت تر شدند

و برگها ساکت  زیر ضربه های قدوم ما

احساس سرما کردم

خودم را در آغوش کشیدم و ارام لرزیدم.....

سرش را پایین آورد

نگاهم کرد

لبخند زد

باز به جاده خیره شد

دستش را از جیبش در آورد 

دستم را گرفت 

گرم بود

تمام وجودم آتش گرفت

نگاهمان به جاده

سرم را بالا بردم

نگاهش کردم

روی کلاهش 

سفیدی برف را دیدم...

درختان رخت سفید پوشیدند

من....

و من  دست در دست مردی 

بانوی سفید پوش جاده شدم

سرم را بالا بردم

جاده را نگاه شده بود

پرسیدم : چشمانت ....

سرش را آورد پایین 

سرم را پایین آوردم

گفت : چشمانم راز زندگیست

تحملش را داری؟

سرم را تکان دادم

گفت پس با من بیا

دستش را فشردم

به  یاد می آورم

هر فصل را 2 بار با هم طی کردیم

2 سال قدم زدیم زندگی را

پا به پای هم

اما....

اما نمیدانم کجای این کره ی خاکی

تنگ شده بود

از وجود مردی 

که حال دیگر 

حسی برای حرکت ندارد

و چه سرد است دستان مردی که

زیر خروار ها خاک دراز کشیده

و.....

و زنی که در بازوان باد

با دلی چارتاق

بالای سرش زار نمیزند

اشک نمی ریزد

تنها منتظر دستان گرم همان مردیست

که راز چشمانش 

کمر این زن را خمیده کرده است


_____


+ پ.ن : سه سال گذشت ...بوی تنت در رویاها هنوز از آنِ من است....منتظرم باش اندک زمانی مانده است ; 



تهوع دارد روزهایم. . . .

هر روز من دختریست که دفن میشود بی پیکر

هر روز من روح زنیست که میسوزد در آتش حقارت

روز هایم دقایق تکراریِ دیروز اند

رویا اند همه ی فردا ها ....

حسرت اند....

اندوه اند.....

انتظـــــارنـــــــد...

هروز من.

هر روز من فریاد های خسته ی هنجره اند

و  سه لا چنگ هایی که روی هیچ سیمی صدا ندارند.....

مثل من....

مثل هر روز من.

هر روز من لرزش دستانِ دختری ست مخفی در جیب

و سر گیجه هایی که بی وقفه زندگی را تاب میخورند...

با قامتی نه چندان عمود 

در نابجا ترین نقطه ی کور هستی

دختری هر روزش را بالا می اورد...