بانوی شبهایش باش
قدم بگذار در تنهایی اش
تا ببینی
هیچ جز خودت نمیابی
بانویش باش
آن هنگام
که مینویسد از تو برای خود
تا باور نکند دوریت را
شبی در خلوتش پا بگذار
تا برایت بخواند
تمام نا نوشته هایش را
از بَر
نخ به نخ مینویسد
سطر به سطر دود میکند
خاطراتش را
وتنهایی اش را
بانوی لحظه های خط نخورده
کنارش باش
آن هنگام که از حسرت دست هایت مینویسد
و آن زمان که مست
از خیال تو به خواب میرود
حرفی بزن برایش
سکوت تو تسکین درد های او نیست بانو
چه لذتی دارد
بانوی مردی عاشق بودن ___________
پ.ن : ذهنم درگیر زندگیه یه دوستِ که این روزاشو درک میکنم !
نمی دونم چی بگم... فقط خیلی دلم می خواد بدونم که این نوشته از کیست، بر گرفته از افکار چه کسی می تواند باشد آیا می توان فهمید حالش را یا حالم را وقتی شاید اینگونه!!