رو به روی کلیسا ایستاده ام.میخواهم برایت اعتراف کنم....اعتراف کنم شب هایی را که من در خیال از هم آغوشی تو به خواب میرفتم و تو کسی دیگر را سخت در آغوش میفشردی.من دستانی را ستایش میکردم که هیچ گاه سهم من نشد...چشمانی را میپرسیدم که هیچ گاه مرا ندید...وجود قلبی را در روح و جانم حس میکردم که مال دیگری بود.....آری خاطرم هست... سهم من از تو همیشه کمتر از دیگران بود.
باور کنید ما هم شما را دوست داریم ، بیشتر از خودمان حتا
;))
بیش از حد عادی آشنا و خوبه
بیش از حد
ممنون....:x
حلقهت تنگ نشه یه وقتی
بنویس دختر دیگه !
گیر کردم استاد .......بین تمام نوشته هایی که از جنس خودمه و برام میشه راز و نوشته هایی که از جنس خودم نیست و ملزم به گفتنشون نیستم !
خسته نباشی !
سلام سمیرا جون اگه دوست داشتی بهم یه سری بزن تبادل لینک کنیم خیلی قشنگ مینویسی