اعترافاتم بی فایده است.

رو به روی کلیسا ایستاده ام.میخواهم برایت اعتراف کنم....اعتراف کنم شب هایی را که من در خیال از هم آغوشی تو به خواب میرفتم  و تو کسی دیگر را سخت در آغوش میفشردی.من دستانی را ستایش میکردم که هیچ گاه سهم من نشد...چشمانی را میپرسیدم که هیچ گاه مرا ندید...وجود قلبی را در روح و جانم حس میکردم که مال دیگری بود.....آری خاطرم هست... سهم من از تو همیشه کمتر از دیگران بود.

هنوز به یادتم

این دل نوشته ها را دوستاشان دارم
همه ی این کلمات و واژه ها را....که نه !
که تمام مقصود دلم را....
اهل روزگار بدانند
که من او را دوست میدارم
...هنوز عطرِ نگاه ِ او با من است
هنوز آن دستمالی که اتو کشیده کنجِ رُف است
برای من یعنی تمنای او
حتی آن مهری که به کین آمیخته است
هنوز آن گوشه ی نایابِ دلم....
هنوز نامش عزیزترینِ قشنگی هاست
در این اوقات ناخوشِ دلتنگی ها....
هنوز

مست از تو

نه دود کردن نخ های متداوم تسکینم کرد نه مست صهبای تو شدن...نه برنگرد برو....لطفا پشت سرت راهم نگاه نکن میخواهم راحت گریه کنم.

مینویسم. . .

مینویسم پاک میکنم مینویسم خط خطی میکنم....مینویسم مینویسم پاره میکنم....بازمینویسم...انقدر مینویسم انقدر با کلمات بازی میکنم تا حسم را در جملات جا دهم....و آخر تو انها را نخواند مچاله میکنی و شیشه ی خاک گرفته ی اتاقت را  پاک میکنی تا ببینی ان ماه بانویت کی ازگرد راه میرسد...

معاشقه ی نخستین

این معاشقه ی نخستین همیشه تا مدتی انسان را سردرگم نگاه می دارد ..... من ..... من حالَ م اصلا خوب نیست